نشد که بشه


راننده تاکسی ، تبدیل شده بود به یکی از آن آدم هایی که نورون های اعصاب آدم را زیر پا له می کنند. من ردیف صندلی عقب، درست پشت او نشسته بودم. مرتیکه ی پدرسگ داشت سیگار می کشید و وقتی خاکسترش را از پنجره می ریخت بیرون، وزش باد صاف می آوردش تو صورت من. من آبم با دود سیگار تو یک جوب نمی رود. چه برسد به این که خاکسترش هم پرت شود تو صورتم. کاری که باید می کردم این بود که می گفتم ماشین را متوقف کند، پیاده می شدم، پیاده اش می کردم و بعد یقه اش را می گرفتم و یک ایپون سئونوگه روش اجرا می کردم تا دل و روده اش بریزد رو آسفالت. هر چه باشد زمانی جودوکار بوده ام و کمربند زردم را هم گرفته ام. مرتبه ی کیو نه.
البته باید به نکته ی مهمی اشاره کنم. راننده تاکسی یکی از این درخت های استوایی بود که آدم نمی داند نوکش به کدام یک از طبقات آسمان منتهی می شود. سیبیل کلفتی هم داشت. برای همین ترجیح دادم بی خیال قضیه ی ایپون سئونوگه بشوم. بعد تصمیم گرفتم کاملا مودبانه بهش بگویم: "دوست عزیز لطفا سیگارتان را خاموش کنید، صرفا به این خاطر که صورت من به خاکستر محترم سیگار اصابت می نماید." ولی باید به این نکته توجه داشته باشید که وقتی ساعت ده شب تو تهران، خط ولی عصر فاطمی را سوار می شوید و راننده یک درخت استوایی با سیبیل های پرپشت است، چنانچه بخواهید با طرف با چنین ادبیاتی صحبت کنید، دخلتان همانجا در می آید. واضح تر عرض کنم، ترتیبتان داده می شود. چه یک دختر سانتی مانتال باشید، چه یک گوریل عصبانی و به شدت اخمالو.
نهایتا تصمیم گرفتم دود سیگار را بدهم تو ریه هایم تا یک مقداری مجاری تنفسی ام توسط آن استریل شود. صورتم را هم توجیه کردم که خاکستر سیگار را برای چند دقیقه ای تحمل کند.
ولی مشکل فقط دود سیگار و خاکستر آن نبود که. طرف یک آهنگ درب و داغان انداخته بود بالا که اعصاب برایم نگذاشته بود. خواننده اش فکر کنم جواد یساری بود. این بیت مزخرف را راه به راه تکرار می کرد:
نمی دونم حالا شبه یا روزه – دلم برای سادگیم می سوزه.
فکر کنید. یک مشت خاکستر بریزد تو صورت آدم و بعد جواد یساری یا یک همچو کسی بیخ گوش آدم داد بزند که "نمی دونم حالا شبه یا روزه، دلم برای سادگیم می سوزه."
برای یک لحظه به فکرم زد که بروم جودو را ادامه بدهم و حداقل کمربند سبزی، بنفشی چیزی بگیرم. باید اعتراف کنم با کمربند زرد نمی شد رو چنین درخت استوایی ای ایپون سئونوگه اجرا کرد.
"نمی دونم حالا شبه یا روزه." جمله ی مسخره هم افتاده بود رو زبانم و ناخودآگاه تکرارش می کردم. در چنین وضعیت افتضاحی راننده تاکسی شروع کرد به لاسیدن با دختر خوشگلی که بغلش نشسته بود. دختره بهش محل سگ هم نمی گذاشت. ولی راننده دست بردار نبود. به سیگارش پک می زد، دودش را تو دهن دختره خالی می کرد و بعد با صدای نکره بهش می گفت "فلان جا شربت می دهند، آن یکی مغازه شیرکاکائو می دهد انگار. این یکی چای می دهد." به خاطر عید نیمه ی شعبان. چشمش افتاده بود دنبال شربت و شیرکاکائو و چای. بدترین چیزی که آن موقع می توانست اتفاق بیافتد این بود که کنار یکی از همین هایی که نوشیدنی می دادند، پارک کند و به ما مسافران بگوید  منتظر باشیم تا آقا بروند شیرکاکائو بگیرند. یعنی اگر چنان کاری می کرد به جان خودم، صرف نظر از اینکه طرف درخت استوایی باشد یا بوته ی هندوانه، می گرفتم ایپون سئونوگه را روش اجرا می کردم.
شانس آورد.
"نمی دونم حالا شبه یا روزه – دلم برای سادگیم می سوزه." یعنی شاعر این بیت یک اپسیلون هم به خودش زحمت نداده کیفیت شعرش را مقدار کمی هم که شده بهتر کند؟ طرف احتمالا تو حمام داشته سنگ پا می کشیده که بیتی تو همین مایه ها به ذهنش خطور کرده است. بعد از نیم ساعت که از حمام آمده بیرون، رفته بیت اختراعی اش را رو یک کاغذ نوشته. با این تفاوت که به خاطر کند ذهنی بیش از اندازه اش، تعدادی از کلمات بیت هم یادش رفته یا پس و پیش شده است. نتیجه ی پایانی شده است اینی که افتاده تو زبان من و به همین راحتی ها هم از زبانم نمی رود بیرون: "نمی دونم حالا شبه یا روزه – دلم برای سادگیم می سوزه."

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات:

نظر خود را درکادر زیر بیان نمائید