آمریکا رفتن خیلی مهم نیست بلکه شاید بدتر باشد



برگرفته از tahdig.com


خیلی وقت است دلم می خواهد این را بنویسم. آمریکا آمدن نه خیلی کار مهمی است نه خیلی بی اهمیت. برای کسی که اینکار را می کند یا در فکرش است معنی دارد و بس.
آدمها – شاید بهتر است بگویم ایرانیها- به دلایل مختلفی می آیند اینجا.
یکی می آید که درس بخواند. چون رشته ی مورد علاقه اش در ایران نیست یا اینقدر ورود به دانشگاه در ایران سخت است یا اصلاً دلش می خواهد تجربه ی دانشگاه آمریکایی را داشته باشد.
یکی می آید اینجا برای اینکه ازدواج کرده و همسرش اینجا است و یا نمی خواهد یا نمی تواند ایران زندگی کند.
یکی می آید اینجا چون بقیه ی خانواده اش اینجا هستند و دلش می خواهد کنار آنها باشد.
یکی ...
یک عده ی کثیری هم می آیند اینجا چون می خواهند ایران نباشند و فکر می کنند که اینجا کشور آزادی و مهد ترقی است. برخی ها می آیند که فقط ممه هایشان را بندازند بیرون وخوشحالند ازینکه در جایی زندگی می کنند که مجبور نیستند مانتو شلوارو مقنعه بپوشند ولی یهو می خورد توی ذوقشان وقتی که مدیر اداره شان بهشان ایراد می گیرد که یقه ات برای محل کار خیلی باز است!
برخی می آیند اینجا که دلشان خوش باشد که می توانند مثل آدم بروند توی یک مغازه و هرچقدر دلشان خواست مشروبات الکلی بخرند اما وقتی می روند توی همان مغازه و طرف ازشان می خواهد که یک مدرک شناسایی معتبر عکس دار نشان بدهد که سنشان قانونی هست (یا احتمالاً اصلاً مدرک معتبری دارند که ارائه کنند یا نه) می خورد توی ذوقشان !
بعضی ها می آیند اینجا که اینترنتشان آزاد و سریع باشد و دم به دقیقه پیغام " مشترک گرامی سایت مورد نظر در دسترس نیست" نبینند اما یادشان می رود یا نمی دانند که اینجا آنقدرها که فکر می کردند آزاد نیست و نباید در محل کارشان آن سایتها را نگاه کنند و توی ذوقشان می خورد وقتی از محل کارشان اخراج می شوند!
ازین عده ای های مختلف من و شما زیاد دیده ایم اما تعداد آدمهایی که خر می آیند و گاو می روند را نمی دانیم. خدای نکرده بهتان بر نخورد و قسمت حقوق بشری قلبتان درد نگیرد این ها را می خوانید ها اما من فکر می کنم وقتی آدم از دانشگاه هاروارد فارغ التحصیل می شود باید یک فرقی بکند تا وقتی که از دانشگاه علی آباد کتول فارغ التحصیل می شود. نه؟ اگر توی ایران نمی توانستید کاره ای بشوید یا حتی نتوانستید چهار تا حرف درست بزنید و همه اش را انداختید گردن حکومت و دولت و فرهنگ و همسایه و ... اینجا که این خبرها نیست. یک تفاوتی بکنید از آنچه که قرار بود در ایران بشوید و حقتان را خوردند و نشدید!
خانم ش سیگار به دست و شاکی ازینکه چرا شوهرش آنقدر پول در بساط ندارد که ایشان بتوانند ممه هایشان را عمل کنند می گوید: " من اگر ایران مانده بودم دق می کردم." می پرسم: "چطور؟" پاسخ می دهد: " من تحمل مانتو روسری را ندارم. من افسرده می شدم." می گویم: " راستش ببخشید که من اینقدر رک و راست حرف می زنم اما من یک چیزی در کله ام هست دیگر من را می خورد اگر به زبان نیاورمش. الان افسرده نمی شوی که بچه هایت هرچه بزرگتر می شوند تو را مامان بی سواد می شناسند که نمی تواند دو تا کلمه به قول بچه ها "نورمال" (انگلیسی) حرف بزند؟ منظورم اینست که اگر ایران بودی اقلاً زبان دور و بری هایت را می فهمیدی و از همه مهمتر بچه هایت! این افسردگی اش بیشتر از افسردگی ناشی از مانتو روسری نیست؟ " خانم ش دلش به هم می خورد و می دانم که می خواهد بالا بیاورد ازین یادآوری بی رحمانه اما پیشانی اش تکان نمی خورد. عین عروسکهای چینی چون به قول خودش عصب بالای ابرویش را کشته و دیگر نمی تواند اخم کند! همینطوری مرا نگاه می کند.
آقاجون با اینکه من هیچ دل خوشی ازش نداشتم همیشه به همه ی نوه ها و بچه هایش می گفت: هر کاره ای می خواهید بشوید بشوید اما نمره ی یک آن بشوید. می خواهید پینه دوز بشوید بشوید اما با عشق پینه دوز بشوید و آنهم نمره ی یک آن! آنطوری که وقتی خواستید بمیرید چهارتا کفش از دست کار شما در این دنیا بماند که صاحبش دلش نیاید آن را بیندازد دور! تا روزی که من ایران بودم و ده دوازده سالی بود آقا جون از دنیا رفته بود هنوز چندتا ساختمان قدیمی از سر پیچ شمیران به بالا باقی مانده بود که بابا با افتخار می گفت: معمار این ساختمان پدر من بوده!
ساختمان قدیمی که ما و عموها و در آن زندگی می کردیم و بر و بچه ها به آن می گفتیم قلعه ی هزار اردک را وقتی می خواستند خراب کنند به گریه افتاده بودند. هیچ بولدوزری داغونش نمی کرد.
به نظرم آدم باید یک طوری زندگی کند که قبل از اینکه آن نفس آخری را خواست بدهد بیرون یک چیزی در زندگی اش باشد که بتواند به آن افتخار کند و این وسط آنها که از موهبت های بیشتری برخوردار بوده اند مسئولیت سنگین تری نسبت به خودشان و این دنیا دارند. آن چوپان بی سوادی که در صحرا به دنیا آمده و در صحرا از دنیا رفته به اندازه ی خودش و تو که آن قسمت بی ادبی دنیا را پاره کردی و زمین را به آسمان دوختی که من باید از ایران بروم آخر دنیا هم به سهم خودت خیلی بیشتر از خیلی های دیگر. مگر می شود آدم گاو به دنیا بیاید و گوساله از دنیا برود و افسرده نشود؟ 

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات:

نظر خود را درکادر زیر بیان نمائید